سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و ناگهان مرگ...
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
سخنان قبر با من
وقتی که مرا داخل قبر گذاشتند شنیدم زمزمه ای از ان بلند است ومی گوید:من خانه ی غربتم خانه ی وحشتم خانه ی مارها و عقربها وخانه ی کهن و فرسوده هستم.بعد به من خطاب کرد و گفت:ای انسان نمک نشناس به درون من نه خوش امدی و نه به جا امدی سوگند به ان خدایی که تو و همه ی خلایق را خلق کرد موقعی که بر روی من راه می رفتی تو را دشمن می دانستم و ار کردارت ناراحت بودم واکنون که در شکم من قرار گرفتی دشمنی من با تو بیشتر شده و به زودی دشمنی مرا خواهی دید چنان جسد تو را فشار دهم که استخوان هایت خرد شود به دنبال این سخن ناگهان فشاری به من وارد کرد که دنده های راستم در دنده های چپم فرو رفت گویا شیری که از مادر خورده بودم از بینی و سر انگشتانم بیرون امد بعد از ان از پایین پایم دری به سوی دوزخ باز شد به طوری که حرارت و شعله های اتش را در قبرم احساس کردم و جایگاه خود را در اتش دیده بودم سپس مردی زشت صورت زشت سیرت و بد بو داخل قبرم شد در حالی که طبقی در دست داشت.در ان طبق از میوه ها و غذا های جهنمی و ظرفی از اب ها ی جوشان و تلخ و بد بو به من تعارف کرد وگفت:قبل از هر چیز مجبوری از این ها بخوری؟!به او گفتم ای زشت صورت و ای زشت سیرت تو چه کسی هستی وداخل قبر من چه کار می کنی و از جان من بیچاره چه می خواهی؟گفت من کردار زشت و اعمال نا روای تو هستم که در دنیا انجام می دادی هنوز حرف من با ان مرد تمام نشده بود که ناگهان بادی مسموم و دودی سیاه همراه با اتش در قبرم وزید و نود ونه مار عظیم الجثه بر من مسلط شدند و تا روز قیامت بر من نیش می زدند.ان مرد به من خطاب کرد و گفت:می دانی این چه مارهایی هستند؟اگر یکی از اینها در دنیا پیدا شود واز مغرب زمین به مشرق زمین بدمد دیگر درخت وگیاهی در روی زمین نمی روید چرا که زمین از دمیدن ان خاکستر می شود.
داخل قبر شدم
وقتی تمتم تشییع کنندگان به سوی خا نه ها ی خود  باز گشتند من غریب و تنها با چشمانی پر از نگرانی و اضطراب از حواذث اینده به فکر فرو رفتم چند ساعتی که در خود فرو رفته بودم خیلی بر من سخت گذشت بالای سر جنازه نشستم و مدتی به ان نگاه می کردم بعد از انکه جنازه ی خود را تنها و بدون رفیق در میان قبر تنگ و تاریک مشاهده کردم ومدتی به حال او حسرت خوردم و از قبر بیرون امدم دیدم هوا تاریک شده و هیچکس در میان قبرستان نیست توان گریز داشتم هر چه هوا تاریکتر می شد بر وحشت من افزوده می شد از ان فشار روحی که به من وارد شده بود گریه ام گرفت و به فکر اعمال بد خویش افتادم و ارزو کردم :ای کاش من هم با مردم بر میگشتم و تمام عمر خود را به عبادت مشغول بودم...
[ یکشنبه 85/2/10 ] [ 11:28 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

خدایا ! مرگ را برایم مبارک گردان! خدایا ! مرا در سختیهای مرگ کمک کن! خدایا ! مرا در غم و اندوه عالم قبر، یاری فرما! خدایا ! مرا در تنگنای قبر حمایت فرما! خدایا ! مرا در تارکی قبر یاور باش! خدایا ! مرا در وحشت قبر یاری نما!
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 48
کل بازدیدها: 410039