و ناگهان مرگ... | ||
افسر نگهبان با استفاده از شماره تلفنی که از جیب لباسم پیدا کرده بود با همسرم تماس گرفت و از او خواست که به کلانتری بیایدبعد از روشن شدن ماجرا مادرم شروع به گریه کرد و نمی توانست جریان را باور کند و همسرم نیز شکه شده بود ساعت 8 بود که مادرم و همسرم و اقوامم به پزشک قانونی امدند و خود را به سرد خانه رساندند مسئول سرد خانه بعد از دریافت مشخصات به سراغ یکی از کشوها رفت و ان را ارام ارام بیرون کشید هر قدر که بدن من من بیشتر نمایان می شد بر وحشت و اندوه حاضرین افزوده می شد تا اینکه جنازه به طور کامل در برابر دیدگان همه قرار گرفت بعضی ها از ترس نتوانستند نگاه کنند جنازه ام کبود شده و رنگ وحشتناک به خود گرفته بود این منظره ی وحشتناک باعث شد خانواده ام فکر کنند من به قتل رسیده ام و همه ان زن را نفرین می کردند و خبر نداشتند این قیافه ی وحشتناک را عزرائیل به وجود اورده است با وجود اینکه می دانستم مرده ام و کسی مرا نمی بیند اما باز سعی می کردم به حاضرین بفهمانم که ان زن مقصر نیست اما فایده ای نداشت.بعد از مشخص شدن ماجرا جواز دفن صادر شد قرار شد مراسم تشییع فردای ان روز برگزار شود در ان روز اقوام برای تسلیت گویی به خانه ما می امدند بعضی از انها فقط به این جهت امده بودند تا برای نهار و شام دعوت شوند و در دلشان کوچکترین ناراحتی از مرگ من وجود نداشت. مطلب بعدی (تشییع جنازه)
[ پنج شنبه 85/1/17 ] [ 10:45 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |