سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و ناگهان مرگ...
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه

من تا پایان راه همسفر همراه و همراز تو خواهم بود اینک بامداد روشن زندگی تو به شب تاریک مرگ رسیده و افتاب عمرت در حال غروب کردن است با هزاران هزار حسرت و اه با پشیمانی بی حد از کردار زشت گذشته ام به خود گفتم:چگونه پوست نازک و لطیف تنم یارای تحمل ان همه سوزش اتش قهر خدا را خواهد داشت؟من که مدتها با زیبا رویان سیاه چشمان سیمین بدنان رنگین مویان و کمان ابروان هم بستر بودم اینک باید همبستر سنگ خاک گچ اجر و همنشین مار و عقرب باشم چگونه تحمل کنم هنگامی را که طوق و حلقه های سنگین اتش بر استخوان های گردنم بچسبد و گوشت تنم در میان غل و زنجیرهای گداخته پیچیده شود؟چگونه صدای سوختن بدنم را در میان شعله های سوزان اتش دوزخ که از روی قهر و غضب الهی روشن شده است تحمل؟
فریاد عزرائیل
عزرائیل نعره ای زد و گفت:ای بشر خیره سر!باید جان خود را بدون چون و چرا و بدون تاخیر وقت تقدیم کنی!امروز همان روزی است که به خاطر سخنان غیر عادلانه ای که درباره ی خدا گفتی به خاطرتکبری که درباره ی ایات قران و پیامبران الهی نمودی به عذابی سخت گرفتار می شوی تا جانت را ذلیل و پست گرداند سپس گفت:از این لحظه به بعد تو تنها نزد خدا می روی همان گونه که تنها متولد شدی.تو ای انسان بدبخت و گمراه اکنون ان کسانی را که گمان می کردی پشتیبان تو هستند اینجا وجود ندارند و رابطه ی میان تو وانان گسسته شده است.متاسفم!زمانی جان می دهی که در گرما گرم عیش و گناه بودی!با التماس و گریه گفتم:مرا ببخشید بی تقصیرم پدرم چنین تربیتم کرد اگر او انسان با ایمان و خدا شناسی بود خود و مرا به هرزگی عادت نمی داد و من چنین نبودم عزرائیل گفت:البته پدرت هم مقصر است اما وقتی که به سن رشد جسم و کمال عقل رسیدی چرا از نیروی عقلی که خدا به تو داده بود استفاده نکردی؟ ایا خداوند مهربان به تو همسر زیبا و با اخلاق با ایمان و دلسوز عطا نکرد؟چرا نصیحت های او را قبول نکردی و از او جدا شدی؟در این هنگام دست به دامن او شدم و گفتم:ای ملک الموت!غلط کردم!مرا ببخش!تعهد می کنم ذیگر انسان با ایمانی باشم.ملک الموت در جوابم گفت:اگر تو ادم با ایمان و با تقوایی بودی و اگر مطیع فرمان خدا بودی برخورد من با تو به نحو ه ی دیگری بود
هنگام قبض روح
در این لحظه ی پر خطر و سرنوشت سازعزرائیل سیخ بلند و گداخته ای که در دست داشت اهسته اهسته به من نزدیک کرد همان وقت سایه ی مرگ پیرامون چشم ها و دهانم پدیدار شد زبانم از حرکت ایستاد رطوبت دهانم خشک شد هنگامی که ان سیخ گداخته به بدنم رسید چنان دردی احساس کردم که گویا پوست بدنم را با چاقویی کند از گوشت جدا می کردند و همزمان میخی بزرگ در چشمهایم فرو می بردند و ان را به سرعت می چرخانند و مانند ان بود که بدنم را با اره قطعه قطعه می کردند قدرت فریاد زدن نداشتم اما چشم هایم هنوز باز بود که ناگهان تعدادی از فرشتگان عذاب ظاهر شدند....

     


[ دوشنبه 84/12/8 ] [ 10:3 صبح ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

خدایا ! مرگ را برایم مبارک گردان! خدایا ! مرا در سختیهای مرگ کمک کن! خدایا ! مرا در غم و اندوه عالم قبر، یاری فرما! خدایا ! مرا در تنگنای قبر حمایت فرما! خدایا ! مرا در تارکی قبر یاور باش! خدایا ! مرا در وحشت قبر یاری نما!
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 40
کل بازدیدها: 413148