• وبلاگ : و ناگهان مرگ...
  • يادداشت : داستان عجيب برصيصاي عابد
  • نظرات : 1 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام...وبلاگتون بسيار جزاب و ديدنيست......و بسيار آموزنده...

    سري هم به ما بزنيد.. با تشكر Sayad

    گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد.
    پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
    پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»
    پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
    گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»
    با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟
    جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند
    پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
    پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن
    گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟»
    در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!

    التماس دعا.. يا حق